جدول جو
جدول جو

معنی زرین ده - جستجوی لغت در جدول جو

زرین ده
(زَرْ ری دِهْ)
دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرین مهر
تصویر زرین مهر
(دخترانه)
خورشید طلایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرین گل
تصویر زرین گل
(دخترانه)
آنکه چون گلی زرین زیبا و درخشان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرین دخت
تصویر زرین دخت
(دخترانه)
دختر طلایی، مرکب از زرین (طلایی یا از جنس زر) + دخت (دختر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرینه
تصویر زرینه
(دخترانه)
آنچه منسوب به زر است، نام رودی در آذربایجان غربی که از کوههای کردستان سرچشمه می گیرد و به دریاچه ارومیه می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زینده
تصویر زینده
زندگانی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک ریز، گریه ناک، اشک بار، گریه گر، باکی، اشک فشان، گریه مند، اشک باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاینده
تصویر زاینده
دارای توانایی زاییدن، کنایه از دارای توانایی خلق و ابداع، آفریننده، کنایه از افزون شونده
فرهنگ فارسی عمید
(زَرْ ری دَرْ رِ)
دهی از دهستان خرقان غربی است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 226 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ دَ)
دهی از دهستان ریوند است که در بخش حومه شهرستان نیشابور و سه هزارگزی باختر نیشابور واقع است و 179 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری نَ / نِ)
زرین. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ذهبی و طلائی و مذهب. (ناظم الاطباء). ساخته از زر. ساخته از طلا. اشیاء و ابزار طلائی. زیور زرین. پیرایۀ ساخته از زر: ایدون گویند که چون قتیبه بیکند را بگشاد چندان زرینه و سیمینه از آن زنان یافت که اندازه نبود. (ترجمه طبری بلعمی).
ز دستش بیفتاد زرینه گرز
تو گفتی برفتش همه فرّ و برز.
دقیقی.
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و تیغ و اسب و نگین.
فردوسی.
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت و از جامۀ زرنگار.
فردوسی.
به زرینه جام اندرون، لعل مل
فروزنده چون لاله بر زرد گل.
عنصری.
بی اندازه مال از زرینه و سیمینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154).
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کآمد به قصر بهشت.
نظامی.
بدو بخشید آن زرینه خوان را
تنور و هرچه آلت بودی آن را.
نظامی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
، مانند زر. برنگ زر. زرد طلائی:
چو خورشید بنمود زرینه چهر
جهان را بشست از سیاهی به مهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری نِ)
دهی از دهستان اوباتوست که در بخش دیواندره شهرستان سنندج و بیست و سه هزارگزی شمال باختری دیواندره واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ دَ / دِ)
اشکریز. آنکه از دیده اشک ریزد. آنکه گریه کند:
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش می بشود.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 169).
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده.
سعدی (رباعیات).
و رجوع به گریه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ دِ)
قصبه ای است از بخش شمیران شهرستان تهران که در سه هزارگزی جنوب تجریش و بر سر راه تهران تجریش و متصل بقلهک واقع است و در حدود 4000 تن سکنه دارد. مقر تابستانی سفارت روسیه شوروی در این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
فریبنده. (ناظم الاطباء). فریب دهنده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زینت گر. زینت دهنده. که آراید و پیراید:
پنهان شده روی در گلستان
زینت ده گلستانم اینست.
نظامی.
رجوع به زینت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
شکافندۀ زمین:
یکی جانور بد رونده ز جای
به سینه زمین در به تن سنگسای.
اسدی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْری پَ)
زرین بال. رجوع به زرین بال شود.
- تذرو زرین پر، کنایه از خورشید:
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 483).
- سیمرغ زرین پر، کنایه از خورشید:
عید همایونفر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 388).
رجوع به دیگر ترکیبهای زرین شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری تَ رَ / رِ)
تره ای از زر. ترۀ ساخته از طلا:
پرویز بهر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر، زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زآن گم شده کمتر گو
زرین تره کو برخوان رو کم ترکوا برخوان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 364)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری صَ دَ)
چیزی به شکل صدف که از طلا ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از آفتاب جهانتاب. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از آفتاب و او را زرین کاسه و زرین کلاه نیز گویند. (انجمن آرا) :
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت.
خاقانی.
باز از تف زرین صدف شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف لؤلوی لالا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 379).
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف پروانۀ نار آمده.
خاقانی (دیوان ایضاً ص 390).
رجوع به زرین و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری قَ دَ)
نرگس سپید و زرد. (ناظم الاطباء) :
کند روشن به نرگس چشم مستان
نهد زرین قدح در صحن بستان.
خواجوی کرمانی (گل و نوروز)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری گُ)
دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قیدار شهرستان زنجان و هیجده هزارگزی جنوب خاوری قیدار واقع است و 516 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. 4000گزی باختری آمل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دِهْ)
دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزی شمال سعیدآباد سر راه شوسۀ سیرجان به زیدآباد. جلگه، سردسیر. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاینده
تصویر زاینده
والد، بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
آنکه گریه کند اشک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زر آنچه از زر ساخته شده باشد زری طلایی، آنچه مانند زر باشد برنگ زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زایش ده
تصویر زایش ده
مولد
فرهنگ واژه فارسی سره
زایا، مولد
متضاد: نابارور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رودخانه ای است که از کوه های ابر، تخته زمین سرخان و کلب درویش.، رودخانه ای است که از کوه های ابر، تخته زمین سرخان و کلب درویش
فرهنگ گویش مازندرانی
از نام های گاو
فرهنگ گویش مازندرانی